در اوزاكا، شيرينيسراي بسيار مشهوري بود. شهرت او به خاطر شيرينيهاي خوشمزهاي بود كه ميپخت. مشتريهاي بسيار ثروتمندي به اين مغازه ميآمدند، چون قيمت شيرينيها بسيار گران بود. صاحب فروشگاه هميشه در همان عقب مغازه بود و هيچ وقت براي خوشآمد مشتريها به اين طرف نميآمد. مهم نبود كه مشتري چقدر ثروتمند است.
يك روز مرد فقيري با لباسهاي مندرس و موهاي ژوليده وارد فروشگاه شد و عمداً نزديك پيشخوان آمد. قبل از آنكه مرد فقير به پيشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بيرون پريد و فروشندگان را به كناري كشيد و با تواضع فراوان به آن مرد فقير خوشآمد گفت و با صبوري تمام منتظر شد تا آن مرد جيبهايش را بگردد تا پولي براي يك تكه شيريني بيابد!
صاحب فروشگاه خيلي مؤدبانه شيريني را در دستهاي مرد فقير قرار داد و هنگامي كه او فروشگاه را ترك ميكرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظيم ميكرد.
وقتي مشتري فقير رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت كنند و پرسيدند كه در حالي كه براي مشتريهاي ثروتمند از جاي خود بلند نميشويد، چرا براي مردي فقير شخصاً به خدمت حاضر شديد.
صاحب مغازه در پاسخ گفت: مرد فقير همهي پولي را كه داشت براي يك تكه شيريني داد و واقعاً به ما افتخار داد. اين شيريني براي او واقعاً لذيذ بود. شيريني ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر كه براي مرد فقير، خوب و باارزش است.
برگرفته از كتاب:
باترا، پرومودا؛ رمز و راز زندگي بهتر؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات بهزاد 1387.
يكشنبه بود و طبق معمول هر هفته
رزي ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از كليسا برميگشت …
در همين حال نوه اش از راه رسيد و با كنايه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحاني براتون چي موعظه كرد ؟!
خانم پير مدتي فكر كرد و سرش رو تكون داد و گفت :
عزيزم ، اصلا يك كلمه اش رو هم نميتونم به ياد بيارم !!!
نوه پوزخند ي زد و بهش گفت :
تو كه چيزي يادت نمياد ، واسه چي هر هفته همش ميري كليسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمي بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد نخ و كامواش رو خالي كرد و داد دست نوه و گفت :
عزيزم ممكنه بري اينو از حوض پر آب كني و برام بياري ؟!
نوه با تعجب پرسيد : تو اين سبد ؟ غير ممكنه
با اين همه شكاف و درز داخل سبد آبي توش بمونه !!!
رزي در حالي كه تبسم بر لبانش بود اصرار كرد : لطفا اين كار رو انجام بده عزيزم
دخترك غرولند كنان و در حالي كه مادربزرگش رو تمسخر ميكرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پيروزمندانه اي گفت :
من ميدونستم كه امكان پذير نيست ، ببين حتي يه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زيادي وارسيش كرد گفت :
آره ، راست ميگي اصلا آبي توش نيست
اما بنظر ميرسه سبده تميزتر شده ، يه نيگاه بنداز …!
حتما تا حالا داستانهاي كوتاه زيادي خونديد، اما تاحالا فكر كرديد كه كوتاه ترين داستان كوتاه دنيا چيه و نوشته ي كي ؟
كوتاه ترين داستان كوتاه جهان توسط ارنست همينگوي نوشته شده :
For Sale: Baby Shoes, Never Worn.
براي فروش: كفش بچه، هرگز پوشيده نشده .
گفته ميشود ارنست همينگوي اين داستان ۶ كلمه اي را براي شركت در يك مسابقه ي داستان كوتاه نوشته است و برنده ي مسابقه نيز شده است. همچنين گفته ميشود كه وي اين داستان كوتاه را در يك شرط بندي با يكي از دوستانش كه ادعا كرده بود كه با ۶ كلمه نميتوان داستان نوشت، نوشته است.
كوتاه ترين داستان ترسناك دنيا نيز داستان زير ميباشد كه نويسنده ي مشخصي ندارد !
The last man on earth is sitting alone in his room and all of a sudden a Knock on the door.
آخرين انسان زمين تنها در اتاقش نشسته بود كه ناگهان در زدند
نظرات شما عزیزان: